loading...
***دهکده ی داستان***
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
تنهایی 0 76 delshekasteh
سارا طاهری بازدید : 675 دوشنبه 09 خرداد 1390 نظرات (0)

 

مسافري خسته كه از راهي دور مي آمد ، به درختي رسيد و تصميم گرفت

كه در سايه آن قدري اسـتراحت كند غافـل از اين كه آن درخت جـادويي بود

، درختي كه مي توانست آن چه كه بر دلش مي گذرد برآورده سازد...!


وقتي مسافر روي زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب 

مي شد اگـر تخت خواب نـرمي در آن جا بود و او مي تـوانست قـدري روي

آن بيارامد. فـوراً تختي كه آرزويـش را كرده بود در كنـارش پديـدار شـد !!!


مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. كاش غذاي لذيـذي داشتم...

ناگهان ميـزي مملو از غذاهاي رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـكار شد.

پس مـرد با خوشحالي خورد و نوشيد...


بعـد از سير شدن ، كمي سـرش گيج رفت و پلـك هايش به خاطـر خستگي

و غذايي كه خورده بود سنگين شدند. خودش را روي آن تخت رهـا كرد و در

حالـي كه به اتفـاق هاي شـگفت انگيـز آن روز عجيب فكـر مي كرد با خودش

گفت : قدري مي خوابم. ولي اگر يك ببر گرسنه از اين جا بگـذرد چه؟

و ناگهان ببـري ظاهـر شـد و او را دريد...


هر يك از ما در درون خود درختي جادويي داريم كه منتظر سفارش هايي

از جانب ماست. ولي بايد حواسـمان باشد ، چون اين درخت افكار منفي

، ترس ها ، و نگراني ها را نيز تحقق مي بخشد.

بنابر اين مراقب آن چه كه به آن مي انديشيد باشيد...

---------------------------------------------------------------------------------

مردم اشتباهات زندگي خود را روي هم مي ريزند و از آنها غولي به وجود

مي آورند که نامش تقدير است.

جان اوليورهاينر

 

سارا طاهری بازدید : 781 سه شنبه 27 اردیبهشت 1390 نظرات (1)

همه چهار زن دارند



روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بیشتر دوست

داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد.

بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد . زن سومش را هم خیلی

دوست داشت و به او افتخار می کرد.
او را برای فخر فروشی نزد دوستانش می برد،

گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد.

سارا طاهری بازدید : 366 چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390 نظرات (0)


یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی می کردن. پسر کوچولو یه سری

تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو

به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو هم همه شیرینیاتو

به من بده. دختر کوچولو قبول کرد.


پسر کوچولو بزرگ ترین و قشنگ ترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت

کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده

بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد.


همون شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و خوابش برد. ولی پسر

کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد همونطوری که خودش

بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه

خورده از شیرینی هاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده


نتیجه اخلاقی داستان:


_ عذاب وجدان همیشه مال كسی است كه صادق نیست.


_ آرامش مال كسی است كه صادق است.


_ لذت دنیا مال كسی نیست كه با آدم صادق زندگی می كند.


_ آرامش دنیا مال اون كسی است كه با وجدان صادق زندگی می كند.


سارا طاهری بازدید : 667 چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390 نظرات (0)


در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها

جانسون و دیگری پیتر بود. این دو از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر

این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردن

که این دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما

این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت.

همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و ...


برای مشکلاتشون با همدیگه هم فکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش

پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه

با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت.


سارا طاهری بازدید : 860 چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390 نظرات (1)


ماجرای طلاق !!


اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است،

دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم

آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو

توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم

باز نمی شد.


هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود,

باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون

جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟!

اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق

غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی .


سارا طاهری بازدید : 761 چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390 نظرات (0)



یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت

بود و با ارزش، وقتی به من داد ، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود

خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو

بی هیچ مناسبتی به من بده.


سارا طاهری بازدید : 615 چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390 نظرات (0)


روزی شاگردان نزد حکیم رفتند و پرسیدند: استاد! زیبایی انسان در چیست؟

حکیم 2 کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: به این 2 کاسه نگاه کنید. اولی

از طلا درست شده است و درونش زهر است و دومی کاسه ای گلی است و

درونش آب گوارا است ، شما کدام را می خورید؟ شاگردان جواب دادند:

کاسه ی گلی را.

حکیم گفت: آدمی هم همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا

می کند درونش و اخلاقش است. در کنار صورتمان باید سیرتمان را زیبا کنیم.

سارا طاهری بازدید : 535 چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390 نظرات (0)


در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را بر عهده داشت ، یک مورد

تحقیقاتی به یاد ماندنی اتفاق افتاد:


شکایتی از سوی یکی از مشتریان به کمپانی رسید. او اظهار داشته بود که هنگام

خرید یک بسته صابون متوجه شده که قوطی آن خالی است.


سارا طاهری بازدید : 548 چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390 نظرات (1)


پسر به سفری دور رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند ...


مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده اش


نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا


رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان را بردارد. هر روز مردی گوژپشت از آنجا


می گذشت و نان را بر می داشت و به جای آن که از او تشکر کند می گفت:


سارا طاهری بازدید : 561 چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390 نظرات (0)


یک روز معلمی به شاگردان خود گفت که هر کدوم یک کیسه پلاستیکی برداشته و

درون اون به تعداد آدم هایی که از اون ها متنفرند ، سیب زمینی ریخته و با خودشون

به مدرسه بیاورند.


فردای اون روز هر کدام از بچه ها با کیسه های پلاستیکی آمده بودند. در کیسه

بعضی ها 2 تا، بعضی ها 3 تا، و بعضی ها حتی تا 5 و 6 عدد سیب زمینی بود!


معلم به بچه ها گفت: از امروز تا یک هفته، هر کجا که می روید باید کیسه های

پلاستیکی سیب زمینی را هم با خودتون ببرید!


روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع به شکایت از بوی بد

سیب زمینی های گندیده کردند. به علاوه، کسانی که سیب زمینی های بیشتری

به همراه داشتند از حمل اونها خسته شده بودند.


بالاخره پس از گذشت یک هفته ، معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته

سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه

مجبور بودند، سیب زمینی های بدبو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند،

شکایت داشتند و ناراحت بودند.


آنگاه معلم، منظور اصلی خود را از این کار، چنین توضیح داد:


این درست شبیه زمانی است که شما کینه آدم هایی را که دوستشان ندارید،

در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت، قلب

شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا به همراه خود حمل می کنید.


حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل

کنید، چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟


سارا طاهری بازدید : 474 پنجشنبه 15 اردیبهشت 1390 نظرات (0)


زمانی دانش آموز مشتاقی بود که می خواست به خرد و بصیرت دست یابد.

به نزد خردمند ترین انسان شهر؛ سقراط؛ رفت تا از او مشورت جوید. سقراط

فردی کهنسال بود و در باره بسیاری مسائل آگاهی زیادی داشت. پسر از پیر

شهر پرسید:


"چگونه او نیز می تواند به چنین مهارتی دست پیدا کند؟"سقراط زیاد اهل

حرف زدن نبود، تصمیم گرفت صحبت نکند و عملا برای او توضیح دهد.


سارا طاهری بازدید : 608 پنجشنبه 15 اردیبهشت 1390 نظرات (0)


استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌ زنیم؟

چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر

هم داد می‌کشند؟


شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش

و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.


استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است اما چرا

با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى

ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟



سارا طاهری بازدید : 570 سه شنبه 13 اردیبهشت 1390 نظرات (0)


دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست

با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز باهم جر و بحث می کردند.


عاقبت روزی دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت

و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!


داروساز گفت که اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته

شود همه به او شک خواهند برد. پس معجونی به دختر داد و گفت : که

هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهرت بریز تا سم معجون کم کم

در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا

کند تا کسی به او شک نکند.


دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن

را در غذای مادر شوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.


هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و

بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر

عزیز دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست

دارم و دیگر دلم نمی خواهد بمیرد. خواهش می کنم داروی دیگری به من

بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.

داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم نگران نباش آن معجونی که به تو دادم

سم نبود، بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت

از بین رفته است.



سارا طاهری بازدید : 415 سه شنبه 13 اردیبهشت 1390 نظرات (0)


روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را

در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد:


من کور هستم لطفا کمک کنید.


روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت. نگاهی به او انداخت، فقط چند

سکه در داخل کلاه بود. روزنامه نگار چند سکه داخل کلاه انداخت و با مرد

کور درد و دل کرد. مرد کور خیلی آه و ناله می کرد و از اینکه مردم بینا به

فکر امثال او نیستند، شکوه و شکایت داشت. روزنامه نگار، ایده ایی به

ذهنش رسید و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برگرداند و

اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.


سارا طاهری بازدید : 565 سه شنبه 13 اردیبهشت 1390 نظرات (0)


مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت

عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا

را ترک کرده است و همچنان با دو حیوانش پیش رفت.


راه طولانی ای را طی کردند. آفتاب تندبود و آنها عرق می‌ریختند و به شدت

تشنه بودند. در یک پیچ جاده، دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی

با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه ‌ای بود که آب زلالی

از آن جاری بود.


تعداد صفحات : 2

درباره ما
Profile Pic
من به آمار زمین مشکوکم اگر این سطح پر از آدمهاست پس چرا این همه دلها تنهاست.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • فروشگاه ایترنتی

    آمار سایت
  • کل مطالب : 75
  • کل نظرات : 43
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 70
  • باردید دیروز : 305
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 70
  • بازدید ماه : 1,145
  • بازدید سال : 12,472
  • بازدید کلی : 209,616