loading...
***دهکده ی داستان***
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
تنهایی 0 76 delshekasteh
سارا طاهری بازدید : 509 چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390 نظرات (0)


مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد. کنار چشمه ای نشست تا آبی

بنوشد و خستگی در کند. سنگ زیبای درون چشمه دید، آن را برداشت و در

خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد.


در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی به حالت ضعف افتاده بود.

کنار او نشست و از داخل خورجینش نان بیرون آورد و به اوداد. مرد گرسنه

هنگام خوردن نان چشمش به سنگ گرانبهای درون خورجین افتاد. نگاهی

به زاهد کرد و گفت:آیا آن سنگ را به من می دهی؟


زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد. مسافر از خوشحالی در پوست خود

نمی نگجید. او می دانست که این سنگ آن قدر قیمتی است که با فروش آن

می تواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند. بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به

طرف شهر حرکت کرد.


چند روز بعد همان مسافر نزد زاهد در کوهستان برگشت و تا او را دید به او گفت:

من خیلی فکر کردم تو با این که می دانستی این سنگ چقدر ارزش دارد خیلی

راحت آن را به من هدیه کردی. بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت:


من این سنگ را به تو بر می گردانم ولی در عو ض چیز گرانبهای دیگری از تو

می خواهم. به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم!


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
من به آمار زمین مشکوکم اگر این سطح پر از آدمهاست پس چرا این همه دلها تنهاست.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • فروشگاه ایترنتی

    آمار سایت
  • کل مطالب : 75
  • کل نظرات : 43
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 74
  • باردید دیروز : 305
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 74
  • بازدید ماه : 1,149
  • بازدید سال : 12,476
  • بازدید کلی : 209,620