loading...
***دهکده ی داستان***
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
تنهایی 0 76 delshekasteh
سارا طاهری بازدید : 861 چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390 نظرات (1)


ماجرای طلاق !!


اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است،

دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم

آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو

توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم

باز نمی شد.


هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود,

باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون

جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟!

اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق

غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی .


سارا طاهری بازدید : 762 چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390 نظرات (0)



یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت

بود و با ارزش، وقتی به من داد ، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود

خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو

بی هیچ مناسبتی به من بده.


سارا طاهری بازدید : 1059 چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390 نظرات (0)




دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به

ازدواج گرفت.با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان

منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر،

ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود.


دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری،

نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا

انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.


روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما

دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد،

ملکه آینده چین می شود. همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه

را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان

بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.


روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل

بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند. لحظه موعود

فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد

دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!


همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز

نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر

رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت ... همه دانه هایی

که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!


سارا طاهری بازدید : 596 پنجشنبه 15 اردیبهشت 1390 نظرات (0)


یک استاد جامعه شناسی به همراه دانشجویانش به محله های فقیرنشین

بالتیمور رفت تا در مورد دویست نوجوان و زندگی فعلی و آینده آنها تحقیقی

انجام دهد. از دانشجویان خواسته شد ارزیابی خود را در باره تک تک

این نوجوان ها بنویسند. دانشجویان برای همه آنها یک جمله را تکرار کردند:


"او شانسی برای موفقیت ندارد."


سارا طاهری بازدید : 608 پنجشنبه 15 اردیبهشت 1390 نظرات (0)


استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌ زنیم؟

چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر

هم داد می‌کشند؟


شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش

و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.


استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است اما چرا

با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى

ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟



سارا طاهری بازدید : 570 سه شنبه 13 اردیبهشت 1390 نظرات (0)


دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست

با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز باهم جر و بحث می کردند.


عاقبت روزی دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت

و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!


داروساز گفت که اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته

شود همه به او شک خواهند برد. پس معجونی به دختر داد و گفت : که

هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهرت بریز تا سم معجون کم کم

در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا

کند تا کسی به او شک نکند.


دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن

را در غذای مادر شوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.


هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و

بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر

عزیز دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست

دارم و دیگر دلم نمی خواهد بمیرد. خواهش می کنم داروی دیگری به من

بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.

داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم نگران نباش آن معجونی که به تو دادم

سم نبود، بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت

از بین رفته است.



سارا طاهری بازدید : 577 سه شنبه 13 اردیبهشت 1390 نظرات (0)



"جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست. لباس ارتشی اش را مرتب کرد

و به تماشای انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش

می گرفتند، مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز

ندیده بود اما قلبش را می شناخت؛ دختری با یک گل سرخ.


از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از کتابخانه مرکزی فلوریدا؛

با برداشتن کتابی از قفسه؛ ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود.

اما نه شیفته کلمات کتاب، بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد؛ که در حاشیه

صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف که نشان از ذهنی هشیار

و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب

را بیابد: دوشیزه "هالیس می نل".


با اندکی جست و جو و صرف وقت، او توانست نشانی دوشیزه هالیس را

پیدا کند."جان" برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود، از او درخواست

کرد که به نامه نگاری با او بپردازد.


سارا طاهری بازدید : 531 سه شنبه 13 اردیبهشت 1390 نظرات (0)


زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که

جلوی در نشسته اند.

زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید.

لطفا" بیایید تو و چیزی بخورید.

آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟

زن گفت: نه.

آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم.


غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده

است.


سارا طاهری بازدید : 396 سه شنبه 13 اردیبهشت 1390 نظرات (0)


این یک ماجرای واقعی است:


سالها پیش در کشور آلمان زن و شوهری زندگی می کردند. آنها هیچ گاه صاحب

فرزندی نشدند. یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل

رفته بودند، ببر کوچکی در جنگل نظر آنها را به خود جلب کرد.

مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد. به نظر او ببرمادر جایی در همان

حوالی فرزندش را زیر نظر داشت. پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها

حمله می کرد و صدمه می زد. اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی-

شنید. خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید

، و دست همسرش را گرفت و گفت : عجله کن! ما باید همین الآن سوار اتوموبیل

شده و از اینجا برویم.



سارا طاهری بازدید : 351 سه شنبه 13 اردیبهشت 1390 نظرات (0)


پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین

تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به

اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند

سپس به او گفتند: باید از تو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب

ندیده باشد.

پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران از او دلیلش را پرسیدند. پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان

است. هر صبح آنجا می ‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم

دیر شود!

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت:

خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد!

حتی مرا هم نمی‌شناسد!

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید،

چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:

اما من که می‌دانم او چه کسی است...!



درباره ما
Profile Pic
من به آمار زمین مشکوکم اگر این سطح پر از آدمهاست پس چرا این همه دلها تنهاست.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • فروشگاه ایترنتی

    آمار سایت
  • کل مطالب : 75
  • کل نظرات : 43
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 20
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 112
  • باردید دیروز : 305
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 112
  • بازدید ماه : 1,187
  • بازدید سال : 12,514
  • بازدید کلی : 209,658