loading...
***دهکده ی داستان***
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
تنهایی 0 76 delshekasteh
سارا طاهری بازدید : 565 سه شنبه 13 اردیبهشت 1390 نظرات (0)


مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت

عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا

را ترک کرده است و همچنان با دو حیوانش پیش رفت.


راه طولانی ای را طی کردند. آفتاب تندبود و آنها عرق می‌ریختند و به شدت

تشنه بودند. در یک پیچ جاده، دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی

با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه ‌ای بود که آب زلالی

از آن جاری بود.


رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان کرد:

- «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»

دروازه‌ بان:

- «روز به خیر، اینجا بهشت است.»

رهگذر:

- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ هستیم.»


دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت:

- «می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بنوشید.»

رهگذر:

- اسب و سگم هم تشنه‌ هستند.

دروازه بان:

- واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.


مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد.

از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد.


پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ ای رسیدند. راه ورود به این

مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز

می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی

پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.


رهگذر گفت:

- روز به خیر

مرد با سرش جواب داد.

رهگذر:

- ما خیلی تشنه ‌ایم. من، اسبم و سگم.

مرد به جایی اشاره کرد و گفت:

- میان آن سنگ‌ها چشمه ‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید.


مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.

رهگذر از مرد تشکر کرد. مرد گفت:

- هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید به اینجا بیایید.

رهگذر پرسید:

- فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟

- بهشت

- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!

- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.


رهگذر حیران شد و گفت:

-باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما سوء استفاده نکنند!

این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!

مرد:

- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی

که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...


از کتاب «شیطان و دوشیزه پریم» پائولو کوئیلو



ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
من به آمار زمین مشکوکم اگر این سطح پر از آدمهاست پس چرا این همه دلها تنهاست.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • فروشگاه ایترنتی

    آمار سایت
  • کل مطالب : 75
  • کل نظرات : 43
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 16
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 91
  • باردید دیروز : 305
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 91
  • بازدید ماه : 1,166
  • بازدید سال : 12,493
  • بازدید کلی : 209,637