loading...
***دهکده ی داستان***
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
تنهایی 0 76 delshekasteh
سارا طاهری بازدید : 570 سه شنبه 13 اردیبهشت 1390 نظرات (0)


دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست

با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز باهم جر و بحث می کردند.


عاقبت روزی دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت

و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!


داروساز گفت که اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته

شود همه به او شک خواهند برد. پس معجونی به دختر داد و گفت : که

هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهرت بریز تا سم معجون کم کم

در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا

کند تا کسی به او شک نکند.


دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن

را در غذای مادر شوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.


هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و

بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر

عزیز دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست

دارم و دیگر دلم نمی خواهد بمیرد. خواهش می کنم داروی دیگری به من

بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.

داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم نگران نباش آن معجونی که به تو دادم

سم نبود، بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت

از بین رفته است.



ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
من به آمار زمین مشکوکم اگر این سطح پر از آدمهاست پس چرا این همه دلها تنهاست.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • فروشگاه ایترنتی

    آمار سایت
  • کل مطالب : 75
  • کل نظرات : 43
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 20
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 113
  • باردید دیروز : 305
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 113
  • بازدید ماه : 1,188
  • بازدید سال : 12,515
  • بازدید کلی : 209,659